بدترین لحظه های زندگیم ...
سلام عشق من ! امروز داشتم ميومدم سر كار تو مثل هميشه اومدي دم در و همديگر رو بوسيديم و من رفتم ... تو از پنجره سرت رو آوردي بيرون و صدام كردي ... من برگشتم و تو رو با چشمهاي گريون ديدم كه التماسم ميكردي نرم سر كار ! رهام ، من سر يه دو راهي گير كردم . بخدا نميدونم چكار كنم . نميدونم در اينده چي ميشه نميتونم احساسي تصميم بگيرم . فقط اين رو ميدونم كه ما با حقوق امير نميتونيم زندگي كنيم و من هم الان قدرت ريسك ندارم .ولش كن اصلا چرا دارم اين حرفها رو به تو ميگم .... الهي براي چشمهاي قشنگت كه همش به خاطر من گريون بميرم .... ...