رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

unforgettable moments

باز هم مریضی .. .

1390/2/7 10:01
نویسنده : mahtala
342 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامان جون امروز یه کم وقت شد که دوباره بتونم بنویسم . از روز جمعه

شروع میکنم که روز خیلی بدی بود و خیلی داغون شدم . صبح که تو بیدار

شدی خوب بود و صبحانه خوردی و مثل همیشه همه چیز خوب بود. که ساعت

 number2 ، 10 کردی و دوباره ساعت 11 .... ساعت 1 ..... و همینطور خیلی 

نگرانشده بودم چون تا حالا تو اسهال نگرفته بودی ! و من خیلی ترسیدم . خلاصه 

مامان و مهرنوش ساعت 4 اومدن خونه ما و مهرنوش یه قرص آورد که یک

چهارم بهت دادم و یه کم بهتر شدی . تا اخر شب و دوباره شروع شد ...

همیشه تو جمعه ها مریض میشی . شنبه من کلاس داشتم و بخاطر تو نرفتم و

موندم خونه . بعد از ظهر رفتیم خونه مانی نی و من اومدم نمایندگی . خلاصه

کارم شده بود شستن تو و درست کردن برنج کته با ماست که تو بخوری . شب

رفتیم با امیر دکتر ولی اون هم داروی خاصی ننوشت . فقط سرم نوشت که اون

هم ما دلمون نیومد بهت بزنیم !!!!Smiley

 یکشنبه صبح خیلی خیلی بد بود صبح من باز هم نرفتم سر کار و تو بعد از

خوردن صبحانه ، غذا رو بالا آوردی و من دیگه دیوانه شدم و خیلی گریه کردم .

 الهی برات بمیرم که خودت چیزی نمیفهمیدی و روحیه ات خوب بود !!! فقط

خدا رو شکر که از دوشنبه تا حالا که سه شنبه هست دیگه خبری از PP نیست

و حالت بهتر شده . الان من سر کار هستم و تو خونه مانی نی هستی . این

چند روز خیلی دوباره بد عادت شدی و موندم که چه جوری تو رو ببرم مهد

کودک . دیروز اسباب کشی کردیم و خونه هنوز بهم ریخته است و نمیدونم

امشب وقت میشه که یه کم جابجا کنیم ، بشه توش زندگی کرد یا نه ؟ خلاصه

این روزها درسته که تو حالت بد بود ولی درکل به من خیلی خوش گذشت چون

همش پیش تو بودم . مامان جون دوست دارم . الان هم دلم برات تنگ شده

نمیدونم از خواب بیدار شدی یا نه تا 10:30 که زنگ زدم مامان گفت خوابیدی .

فعلا خدا حافظ تا بعد ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

Mehrnoosh
11 اردیبهشت 90 0:16
آخى! نازى . بميرم واسه جونش .