خدایا شکرت ...
سلام عشق من
یکشنبه ... ساعت ۸:۱۸ تو رو با خودشون بردن . تو اصلا گریه نکردی .فقط برگشتی و یک لحظه من رو نگاه کردی
که بدجوری دیوونه شدم. خلاصه تا ساعت ۸:۴۸ که در اسانسور باز شد و دیدم اومدی بیرون .خوابیده بودی .
تا گذاشتنت روی تخت بیدار شدی و گریه میکردی . همش میگفتی بغلم کن ! بریم خونه . میگفتی گلوم درد میکنه
خلاصه بعد از دو تا سرم و مسکن همش میخوابیدی و وقتی بیدار میشدی میگفتی برام قصه بگو.
خلاصه تا ساعت ۵ اونجا بودیم تا دکتر اومد و دیگه ترخیص شدی .الان هم حالت خوب و داری کارتون نگاه میکنی...
خدایا میدونم که این دعای من هیچوقت مستجاب نمیشه ولی میگم : هیچ بچه ای مریض نشه اگر هم میشه
درمانی براش باشه ... چقدر سخت هم برای بچه ها و بیشتر برای پدر و مادر...
واقعا باید همیشه شکر کنیم که سالم هستیم ... خدایا شکرت ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی