تلویزیون !
سلام پسر مامان . امروز 22/08/90 قرار بود تو بری تلویزیون البته شبکه باران مال رشت ولی خب رفتیم اونجا تو بدون من که تو نرفتی . من باهات اومدم و اونجا به عنوان تماشاچی نشستی. البته با کلی منت و خواهش . بعد که ضبط برنامه شروع شد تو اولش اون بچه ها رو با تعجب نگاه میکردی . بعدش مجری داشت حرف میزد که تو یه دفعه داد زدی مامان ! فکر کن ! صدات ضبط شد دیگه ... بعدش من هی بهت میگفتم ساکت ولی تو کاملا موذیانه میگفتی " ههمممم " هی یک دقیقه به یک دقیقه " هههممم " که دیگه من هم مجبور شدم ببرمت بیرون . خلاصه این بود ماجرای تلویزیون رفتن تو . اگه یه کم طاقت میاوردی برنامه تو هم شروع میشد . خلاصه من هم راهنمایی که بودم رفته بودم رادیو توی یک مسابقه شرکت کرده بودم . بعدش اون مسابقه تماشاچی که نداشت ولی خب چون رادیو بود و کسی نمیدید بعد از هر سوال که جواب درست میدادیم صدای دست زدن پخش میکردن ! حقه باز ها ... تازه به تو یه ماشین اسباب بازی هم جایزه دادن و اومدیم . من سر کار و تو هم خونه مامان امیر ... فقط دو تا چیز یاد گرفتی مثل اون بچه ها با صدای بلند بگی " ب ل ه " { بله } ...... " س ل ا م " ... { سلام } .