رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

unforgettable moments

خوشحال !!!

دیروز ۱۷ فروردین بود . سالگرد عقد من و بابا امیر ! غروب که شد من و خاله نازی با هم رفتیم کیک خریدیم و بعد اومدیم دنبال تو و با هم رفتیم خونه . از دیروز بهت گفته بودم که آروین میخواد بیاد تو همش میرفتی پشت پنجره میگفتی آروین ! بعد می پریدی توی بغل من و میگفتی خوشحال ! الهی مامان برات بمیره که میگی خوشحال .  خاله مژگان و سمیه هم برای عید دیدنی ( بعد از عید ) اومدن خونه ما و من هم یه کیک خوشگل خریدم ! خاله مژگان از مالزی برات یه عالمه کادو آورد .  ولی تو اینقدر شیطونی کردی که دیگه اعصابم خورد شد و تو رو چپ چپ نگاه کردم و تو هم اومدی منو سه تا ماچ کردی تا من " خر " بشم ! خیلی زرنگی ! اصلا نذاشتی یه عکس درست و...
18 فروردين 1390

غذا

ساعت ۶:۴۵ غروب او مدم دنبالت . با هم بیاده اومدیم خونه .الان ساعت ۹ شب . دارم بهت غذا میدم.بلو با ماهی . مثل همیشه تو فرار میکنی و ما با یه قاشق غذا دنبالت ! یا باید تورو بغل کنیم و برقصیم تا تو غذابخوری !   ...
16 فروردين 1390

عید تموم شد!!

بالاخره عید تموم شد و همه رفتن سر کار و مدرسه و خونه و زندگیشون . هرچند که من و رهام و باباش از همون روزهای اول رفتیم سر کار ! بعد از چند سال بالاخره طلسم ماسوله شکسته شد و خانواده مهرجو به یه جای جدید برای ۱۳ به در سفرکردند . اون هم از ساعت ۸ صبح !!جنگل کیسم . تو هم صبح زود بیدار شدی و اول فکر کردی که داریم میریم مهد کودک ولی بعد فهمیدی که به قول خودت میریم " سیزه زه " . خلاصه ساعت حدود ۱۰ بود که رسیدیم و تو هم تا جایی که میشد و خطرناک نبود شیطونی کردی و هر کاری که خواستی کردی !  فکر کنم که به تو خیلی خوش گذشت .و خسته شدی چون دیشب زود خوابیدی . امروز صبح هم که طبق معمول رفتی مهد کودک . اگه دوام بیاری باید امروز تا غروب اونجا بمون...
14 فروردين 1390

به یاد تو

نمیدونم الآن توی مهد کودک داری چکار میکنی ؟ دلم برات تنگ شده . امیدوارم حالت خوب باشه و ناراحت نباشی . من لحظه شماری میکنم تا ساعت ۲ بشه و تو رو ببینم . از الآن غمم گرفته که هفته دیگه باید تورو تا غروب بذارم و نبینمت . مامان جون دوست دارم . نمیدونم توی اون مخ کوچیکت چی میگذره ؟ الان ساعت ۱۱ و تا سه ساعت دیگه میام پیشت . به قول خودت " زود . دنبالت . پیشش ." الهی مامان برات بمیره ! ...
10 فروردين 1390

عید دیدنی

دیروز ظهر از سرکار اومدم دنبالت و با هم رفتیم خونه ناهار خوردیم تا ساعت ۳:۳۰ که بابا امیر اومد خونه و من دوباره رفتم سر کار تا غروب که اومدم و باهم رفتیم مهمونی . تو یه کم شیطونی کردی  ولی در کل پسر خوبی بودی .کلا ۲۰ تومان عیدی گرفتی که اون هم با هم رفتیم بیرون شام خوردیم تموم شد رفت پی کارش !! خونه خاله ی امیر یه شبه طوطی بود که دست تورو نوک زد و برای همین هم تو ازش بدت اومد . ...
10 فروردين 1390

مهد کودک

الهی برات بمیرم که امروز صبح بیدار شدی و هی منو منت میکردی که مهد کودک نریم . (مهطلا....جونم ...بله.....نه .....بیرون.....بیرون ....) من هی بهت میگفتم که مامان زود میاد دنبالت باشه ؟ ( باشه....) بعد که رسیدیم با گریه رفتی توی بغل خاله مهد کودکت ! من پشت در بودم و صدات رو میشنیدم که با گریه میگفتی ( خاله....لالا.....لالا....منصور ..منصور ) که احتمالا اونها نمیدونستن که منصور کیه ؟؟؟!!! خلاصه ساکت شدی و من هم در حال گریه اومدم بیرون . مامان جون باور کن که دلم نمیخواد تورو اونجا یا هر جای دیگه ای تنها بذارم ولی چاره ای نیست . امیدوارم بزرگ که شدی بفهمی !!! ...
9 فروردين 1390

گذشته

دلم میخواد از گذشته بنویسم . از اون روزهایی که تو هنوز دنیا نیومده بودی . از توی دفتر خاطراتم حتما فردا میارم و اینجا یادداشت میکنم . اون روزها روزهای خوبی بود . مخصوصا روزهایی که برای کلاس تندر ۹۰ میرفتم تهران . دیگه مثل الان نبود که غصه دوری از تورو داشته باشم . هرجا که میرفتم تو هم همراهم بودی . توی سختی ها و خوشی ها . ولی الآن خیلی بده که من در روز ۱۰ ساعت تو رو نمیبینم . یه لحظه خیلی دلم گرفت . ایکاش این روزها و سالهایی که تو دوست داری من پیشت باشم میتونستم کنارت باشم . چون تاچند سال دیگه که تو بزرگ بشی نمیدونم همین قدر که الآن منو دوست داری ، باز هم دوستم داری یا نه . دنیای خیلی بدی داریم . همیشه همه چیز برعکس اون چیزیه که ت...
8 فروردين 1390

خاله های من !

  خاله مهرنوش = منوش + شوهر خاله نواب ( دواب ) خاله فرنوش = فَیییییی ( آواس ) خاله گلنوش = گولی ( اچچچچوووو ) ( گیج گیجی ) خاله نوش آفرین = نیش! ( بعضی وقتها هم ف ف رین )     فرنوش کلا دیوانه است و هر وقت که رهام رو میبینه اینقدر اون رو فشار میده و بغل میکنه و ماچ میکنه که بچه دیوانه میشه به ناچار بهش میگه " گوشو " هر وقت هم که به گلنوش میرسیم اول میگه " اچچچووو " بعد میگه گیج گیجی یعنی باید بغلش کنه و با هم دیگه بچرخند تا سرشون گیج بره . از مهرنوش هم زیاد خوشش نمیاد چون یه مدت که مهرنوش میومد خونه ما اونو نگه میداشت ، فکر میکر که مهرنوش باعث رفتن من میشه . به همین خاطر همی...
8 فروردين 1390