رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

unforgettable moments

هیچ جا نرفتیم

دیدی چی شد؟... جمعه هیچ جا نرفتیم . من حالم خوب نبود و به جای گردش رفتم بیمارستان و سرم زدم تا 5 غروب . یه جورایی تو کما بودم . فشارم 6 بود و فکر کنم خون هم کلا توی بدنم نبود چون تمام دست و پام خواب رفته بود و سرم هم خیلی گیج میرفت ! ... خب بگذریم . اما به تو که بد نگذشت . با فرنوش رفتی پارک و بعد هم خونه مانی نی و توی حیاط آب بازی کردی . اینا رو خودت گفتی ها . " با با جونی . حیاط . اب بازی. خیس . لباس . پشت . گلی . خیس..." یعنی باباجونی منوبرد توی حیاط و من آب بازی کردم پشتم خیس شد و روی گلی اب ریختم و اونم خیس شد .." الهی برات بمیرم که دیگه حرف میزنی و این جوری گزارش میدی . خب دیگه مامان بره به کاراش برسه . هر چند که امروز تعطیله و...
14 خرداد 1390

جمعه

  جمعه اگه بشه میخواهیم با خاله فرنوش و اهل بیت بریم بیرون و امیر هم قراره که مرخصی بگیره !! آخه اون جمعه ها هم باید بره سر کار . حالا نمیدونم کجا میریم . قرار بود بریم تله کابین رامسر همونجا که وقتی تو به من چسبیده بودی با امیر رفته بودیم . تو که یادت نمیاد . آخه نمیتونستی بیرون رو ببینی . ولی خب مثل اینکه دیگه اونجا نمیریم . حالا باید فکر کنیم که کجا بریم و چی بخوریم ؟ من که از الان دهنم آب افتاده . دلم غذا میخواد یه غذای خوشمزه ....  . خدا کنه هوا بارون نباشه که خب فکر نکنم بارون بیاد . ولی آفتاب داغ هم نباشه و تو بتونی حسابی بازی کنی . البته این منم که باید دنبالت بدوم .میگم هوا خوبه شاید هم سمت دری...
10 خرداد 1390

باران

امروز نمیدونم چرا ولی انگار خوشحالم . اگه یه دختر داشتم اسمش رو باران میذاشتم ! باران بهاری ! زود میاد و زود هم میره . مثل باران من . البته قرار بود این باران تا زمستون بباره ولی خب زود بند اومد . چون مامانش داشت خیس میشد . چتر هم نداشت . شاید دیوونه شدم . اما حالم خوبه ....   ...
8 خرداد 1390

بدون عنوان

ساعت 8:45 صبح و من سر کار هستم . داشتم به این فکر میکردم که روزهای اول که این وبلاگ رو درست کرده بودم چقدر ذوق داشتم و چه قدر مطلب ! همیشه همین طوریه . اول هر چیزی خیلی خوبه و بعد سریع همه چیز تکراری میشه . تنها چیزی که برام تا الآن تکراری نشده حضور تو  ِ . با وجود اینکه الان یک سال و ده ماه و ده روز میگذره اما هر روز که تو بزرگ و بزرگتر میشی بیشتر بهت وابسته میشم و حس میکنم این خیلی بده . مامان جون خیلی دوست دارم نمیدونم تو هم توهم این قدر من رو دوست داری ؟ مطمئن هستم که هیچ وقت بچه ها به اندازه مادرها عاشق نیستند و این یه قانون . چند روز دیگه روز مادر . من و امیر هم باهم دیگه قهر هستیم و این بار دیگه من برای آشتی پیش قدم نمیشم ح...
28 ارديبهشت 1390

روزهای تکراری

مامان جونم منو ببخش که باعث میشم بیشتر روزهای زندگیت تکراری باشه و هیچ تنوعی هم توش نیست . بعد از این همه مریضی دیگه تصمیم گرفتم که تو رو به مهد نفرستم و دوباره بشیم مثل روزهای گذشته . امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی و دیگه هم مریض نشی . خودم هم خسته شدم روزها همینطور میگذرن و من میترسم . از پیر شدن و ندونستن آینده .... دو تا لینک میذارم اینجا تا شاید اونهایی که میخونن براشون جالب باشه . برای من که اولیش جالب بود : ميدوني روزي كه بدنيا اومدي ماه چه شكلي بوده؟ تاریخ تولدتو به میلادی وارد کن http://www.paulsadowski.org/moonphases/default.asp   ...
21 ارديبهشت 1390

نازی...........................................

باز هم تولد ! امروز تولد خاله نازی بود و ساعت 1:30 اومدیم دنبالت و رفتیم تا خمام . اونجا یه پارک بود که تو خیلی ذوق کردی و بازی کردی و یه اردک هم بود که بهش نون دادی و ....  از همه باحال تر اون سرسره قرمزه بود که از یه طرفش تورو ول میکردم و بعد تو پیچ میخوردی و من میگرفتمت . وای مامان جون چه قدر ذوق میکردی . الهی برات بمیرم . بعدش هم توی کیک خاله نازی انگشت زدی و خوردیش ! راستی یادم رفت بگم که خاله ها بیشتر از تو ذوق داشتن که برن پارک و مدام مثل بچه های کلاس اولی بالای تاب و سرسره میرفتن !!! مخصوصا خاله ندا با اون دماغ عملیشششش....   ...
11 ارديبهشت 1390

خانه جدید ...

با لاخره در خونه جدید مستقر شدیم و امروز برای اولین بار از خونه تا مهدکودک رو پیاده رفتیم . تو اولش متوجه نشدی که داریم میریم مهد . ولی بعد که فهمیدی شروع به نق زدن کردی . خلاصه با یه کم گریه رفتی تو . دیشب از دل درد تا صبح نخوابیدم . امیر هم مریض شده و دیروز رفت بیمارستان سرم زد . امروز هم خونه استراحت میکنه . من هم الان خیلی حالم بده . دارم میمیرم . امیدوارم که تو دوباره مریض نشی . فعلا خداحافظ تا ساعت دو که میام دنبالت .... ...
10 ارديبهشت 1390

باز هم مریضی .. .

سلام مامان جون امروز یه کم وقت شد که دوباره بتونم بنویسم . از روز جمعه شروع میکنم که روز خیلی بدی بود و خیلی داغون شدم . صبح که تو بیدار شدی خوب بود و صبحانه خوردی و مثل همیشه همه چیز خوب بود. که ساعت  number2 ، 10 کردی و دوباره ساعت 11 .... ساعت 1 ..... و همینطور خیلی  نگرانشده بودم چون تا حالا تو اسهال نگرفته بودی ! و من خیلی ترسیدم . خلاصه  مامان و مهرنوش ساعت 4 اومدن خونه ما و مهرنوش یه قرص آورد که یک چهارم بهت دادم و یه کم بهتر شدی . تا اخر شب و دوباره شروع شد ... همیشه تو جمعه ها مریض میشی . شنبه من کلاس داشتم و بخاطر تو نرفتم و موندم خونه . بعد از ظهر رفتیم خونه ...
7 ارديبهشت 1390

باز هم تولد ...

امروز تولد خاله نیش . که از همینجا بهش تبریک میگم . چون موبایلم خاموش و شماره تورو هم حفظ نیستم که زنگ بزنم . (خانوم بخشید . ما بالاخره نفهمیدیم که امشب میتونیم چیز قارچ برگر با پنیر گودا بخوریم یا نه ؟ ) ...
6 ارديبهشت 1390