رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

unforgettable moments

No I'm Not Crying

الهی برات بمیرم . خیلی خوشحالم عزیزم .. الان یک هفته است که تو دیگه موقع رفتن من گریه نمیکنی . روز اول برات توضیح دادم و همش بهت گفت م که من میرم سر کار و زود بر میگردم . تو داشتی شیر به به میخوردی گفتی نرو..نرو ... بعد یک دفعه من رو ول کردی و دویدی و پستونکت رو برداشتی رفتی پیش مانینی و روی پاش د راز کشیدی !!! بغض گلوت رو گرفته بود اما گریه نکردی !!   روز بعد که ظهر میخواستم برم بهت گفتم " مامان جون من میخوام برم سر کار تو با حالت بغض گفتی نه . بعد دویدی رفتی پیش باباجونی . اومدم که باهات خداحافظی کنم ، منو آروم زدی و گفتی برو ...برو... . سرت رو بالا نیاوردی و من رو نگاه نکردی ولی باز هم بغض کرده بودی . ...
22 مرداد 1390

دریا

  سلام مامانی . دیروز بعد از گذشت یک ماه و نیم از تابستون ما تصمیم گرفتیم بریم دریا . ولی واقعا که بد شانسیم . هوا ابری و بارونی شد و دریا هم طوفانی بود . ولی خب ما از رو نرفتیم و لی تو تا یه کم توی آب موندی دیدم داری یخ میزنی و لبت داره میلرزه ! خلاصه لباساتو پوشوندم و گذاشتم شن بازی کنی . اول خوشت نمی اومد و همش دستات رو نشون میدادی و میگفتی کثیف ! ولی بعد دیگه عادت کردی . خلاصه ساعت 3 حرکت کردیم و به دنبال غذا مثل گرسنه های آفریقایی میگشتیم تا اینکه یه دفعه یه رستوران کته کبابی دیدیم . و خدا رو شکر که کبابش هم خیلی خوب بود . البته کته نداشت ! خلاصه بعدش رفتیم لاهیجان بالای کوه . میدونی چند سال بود که نرفته بودم ؟! فکر کنم از سال ...
15 مرداد 1390

اسب

سلام پسر خوشکلم !! دو روز پیش اومدم برات نوشتم ولی طبق معمول اینترنت قاطی کرد و ثبت نشد . راجع به اون اسب که برات خریدم . { اسباب بازی } . تو خیلی دوستش داری و اون شب اسب هم با ما توی تخت خوابید ... راستی این روزها یعنی شبها که میریم خونه ، تو و امیر سر تماشا کردن تلوزیون دعواتون میشه !! انگار که من 2 تا بچه دارم . امیر مسابقات مزخرف کشتی کچ رو دوست داره و تو برنامه مهدی شبکه 20tv رو . همش میگی " مهدی بذار "  ..  " مهدی بذار " این قدر تکرار میکنی که بالاخره بابا شکست میخوره . البته من هم طرفدار تو هستم و امیر رو دعوا میکنم !!! آخه تو همش 4 . 5 ساعت که با ماهستی باید بهت خوش بگذره .... دوست دارم ... ...
11 مرداد 1390

خواب

سلام مامان جون                                             خیلی خوابم میاد . تو دیروز خونه مانی نی ساعت 5 تا 8 شب خوابیدی و دیشب تا ساعت 2 بیدار بودی . تازه خوابت هم که خواب نیست مدام غلت میزنی و من باید جمعت کنم تا از روی تخت نیفتی . یا خودت توی خواب میای و شیر میخوای ! خلاصه ساعت 5 هم که ساعت زنگ میخوره و باید بلند شیم تا وسایل رو برداریم و بریم خونه مامان امیر تا بابا بره سر کار . یعنی من دیشب فقط 3 ساعت خواب...
5 مرداد 1390

کارهای جدید

سلام پسر خوشگل مامان . دیگه کم کم داری جمله های کوتاه رو میگی مثل : "آغوله مانی نی بخوره ! ".... " کیک اتوبوس بخر " ..... " مه طلا چی شد ؟ " ....."بابا خنگه ! " ...."غذا بخورم " ... " گوریل بذار " ...  از پله ها خودت ایستاده پایین میای ... دستای منو میگیری و از من بالا میری تا روی شونه هام میری بالا . دیروز کلی با هم بازی کردیم . یادته ؟ " برو بالا .. برو بالا ..." . میدونم  اگه زمانی که بتونی بخونی به اینجا سری بزنی یادت نمیاد .برای همین هم مینویسم تا حداقل تو یاد خودم بمونه این "بهترین لحظه های زندگی" رو . بهترین ها هیچ وقت دیگه تکرار نمیشن باید همون موقع که اتفاق میفتن قدرش رو بدونی . داری کم کم بزرگ میشی و امیدوا...
3 مرداد 1390

سالروز زمینی شدنت مبارک . . .

رهام جان ؛ فرشته آسمانی ، سالروز زمینی شدنت مبارک . . . عزیزم تولدت مبارک . ما دیشب تولد گرفتیم . ولی خب توی آتلیه خیلی شیطونی کردی و اصلا نخندیدی . همش کیک رو انگشت میزدی و میخواستی بپری توی کیک . اما توی خونه خوب بودی و با آروین بازی کردی و زیاد شیطونی نکردی . این هم یه عکس از اتلیه و عکسهای خونه رو بعد برات میذارم :   شیطون بلا الان که دارم برات مینویسم 2 سال و 20 دقیقه داری !!!! فعلا وقت ندارم . دوباره برمیگردم ..... سلام من برگشتم مامان جون . جمعه باز هم باید تولد بگیریم . ظهر رفتم خونه و همه ظرف ها رو شستم . وای دیگه کمرم شکست . حالا جمعه هم مامان و بابای امیر و پسر عمه امیر و عمه سپیده میان خونه ما تا تولد بگی...
28 تير 1390

دعوتنامه!

ای خداااااا.....   { از دست من }  . دیروز هی میومدی روی سر من مینشستی و میگفتی { اسب } .بعد دیگه من خسته شدم و گفتم ای خداااااا بعد تو برگشتی و گفتی  { از دست من ! } . الهی مامان برات بمیره موشک . دیشب ساعت 1:30 خوابیدی . منو مجبور کردی برات فیلم گوریل بذارم .{ گوریل . بذار } خلاصه من داشتم از خواب میمردم با هم نشستیم فیلم دیدیم من خوابم برد بعد 1:30 بیدار شدم دیدم اومدی شیر ب ب خوردی و همون جوری روی من خوابت برده که با هم رفتیم توی اتاق خواب سر جامون خوابیدیم . امروز مانی نی زنگ زد و رسما ازت دعوت کرد که فردا بری خونشون ! فردا تو رو میبرم اونجا . امروز هم صبح ساعت 6 بیدار شدی و من داشتم میرفتم هم نخوابیدی تازه...
28 تير 1390

مو کوتاه خوشکل

شنبه غروب با بابا رفتیم تا موهات رو کوتاه کنی . اول رفتیم پارک و تو بازی کردی و این عکس شگفت انگیز رو هم همونجا گرفتیم . وای این قدر توی آرایشگاه گریه کردی اصلا نذاشتی که موهات رو درست و حسابی کوتاه کنه . خلاصه شب هم که اومدیم خونه نذاشتی ازت عکس بگیرم با موهای کوتاه ... وای از دیروز هم که عکس رو گذاشتم و تلگراف هم زدم هنوز تا الان که ساعت 4 بعد از ظهره عکست رو توی مسابقه نذاشتن . اصلا ما شانس نداریم ! اون دفعه که کار پیش اومد . این دفعه هم اینا لابد براشون کار پیش اومده ! تو جواب نظرات نوشتن ساعات کاری رو در نظر بگیرین ! یعنی از امروز صبح تا حالا هنوز ساعت کاریشون نشده ؟ بگذریم . دیروز من صبح سر کار بودم و بعد از ظهر تعطیل شدم و او...
27 تير 1390