No I'm Not Crying
الهی برات بمیرم .خیلی خوشحالم عزیزم .. الان یک هفته است که تو دیگه موقع رفتن من گریه نمیکنی . روز اول برات توضیح دادم و همش بهت گفتم که من میرم سر کار و زود بر میگردم . تو داشتی شیر به به میخوردی گفتی نرو..نرو ... بعد یک دفعه من رو ول کردی و دویدی و پستونکت رو برداشتی رفتی پیش مانینی و روی پاش دراز کشیدی !!! بغض گلوت رو گرفته بود اما گریه نکردی !! روز بعد که ظهر میخواستم برم بهت گفتم " مامان جون من میخوام برم سر کار تو با حالت بغض گفتی نه . بعد دویدی رفتی پیش باباجونی . اومدم که باهات خداحافظی کنم ، منو آروم زدی و گفتی برو...برو... . سرت رو بالا نیاوردی و من رو نگاه نکردی ولی باز هم بغض کرده بودی . الهی مامان برای غرورت بمیره . پنج شنبه صبح که تو ساعت 8 بیدار شدی من گفتم شاید گریه کنی اومدم یواشکی برم تو فهمیدی و زدی زیر گریه . اما تا اومدم بغلت کردم و باز هم برات توضیح دادم که زود برمیگردم ، آروم شدی و دیگه گریه نکردی .. تا امروز که تو خونه امیر اینها بودی . امروز صبح از ساعت 5:30 بیدار شدی و خیلی من رو هی ماچ میکردی و میگفتی " مامانی " " مامان جون " وای من دیوونه میشم عزیزم . بعدش منو بغل میکردی و میگفتی دوست دارم . موقع رفتن هم اقا بودی و اصلا گریه نکردی .بعد از مدتها من ظهر اومدم خونه اونها و داشتم میومدم هم دویدی دم در و گفتی "مامان جون ، زود باش " منم بغلت کردم و قول دادم که زود بیام .