بابا
پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانهات،
کودکیهایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.
میخواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه هایی را خوردی
که مال تو نبودند!
ببخش اگر ناخن های ضربدیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و
ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه،
آمدهام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانیات بزنم.
آن روزها، سایه ات آنقدر بزرگ بود که وقتی می ایستادی، همه چیز را فرا میگرفت؛
اما امروز، ضلع شرقی نیمکتهای غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی
میریزد.
سایه ات کم مباد ای پدرم!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی