ملخ
سلام مامان جون . دیروز که عید فطر بود ما سر کار بودیم . من هم تصمیم گرفتم تو رو با خودم بیارم سرکار . صبح ساعت 8:30 بیدار شدی و با هم اومدیم . روز خوبی بود و تو هم زیاد شیطونی نکردی . تازه اینجا یه ملخ دیدی که خیلی خوشت اومد و هی پاتو بهش میزدی و ملخ بیچاره هم میپرید هوا . تو هم میترسیدی !!! تو عاشق پیچ گوشتی و آچار هستی . خب اینجا هم که معدن آچار هست خلاصه کلی ابزار بچه های تعمیر گاه رو برداشتی و امروز همه دنبال وسایلشون میگشتن و سراغش رو از من میگرفتن .... . تازه خاله فرنوش هم اومد ت هم تورو ببینه و هم روغن ماشینش رو عوض کنه . خلاصه حاجی بعد از ظهر مارو تعطیل کرد و ما هم رفتی خونه و خوابیدیم .
راستی دیشب رفتیم یه خونه از این چادرها که شکل خونه هست برای خریدیم . تو خیلی خوشت اومد و همش میرفتی توش . حالا وقت بشه یه چند تا عکس خوب ازت میگیرم . آخه تا میام ازت عکس بگیرم تو میدویی میای پیش من میگی ببینم ... ای بابا خه من که هنوز عکس نگرفتم ....