آینده
سلام ، پسرم
چند روزه که خیلی دلم گرفته . البته من همیشه دلم گرفته چون همیشه از آینده میترسم . توی خیابون این پسرها رو میبینم دنبال کار و درس و دانشگاه و .... با خودم میگم یعنی تو هم یک روز همین جوری میشی . نمیدونم به این فکر میکنم که همه آدمها یک روزی بچه بودن و معصوم بودن . چرا وقتی بزرگ میشن ، این جوری میشن ؟! یکی دزد میشه یکی قاتل میشه .... من خیلی از آینده تو ، آینده خودم ، از پیر شدن میترسم . از اینکه یه روزی برسه که تو دیگه من رو دوست نداشته باشی . چند روز پیش داشتم میومدم سر کار توی راه یک سری گوسفند دیدم . میدونی اون بیچاره ها دنیای خیلی بدی دارن ولی با تمام بدی دنیاشون ، فقط یه خوبی دارن ، فکر ندارن ، تا عذاب بکشن . اونها غذا میخورن تا چاق بشن و بعدش ما آدمها اونها رو بخوریم ! این تمام دنیای اونهاست .... من از مرگ میترسم . از نبودن .از ندیدن . از دیده نشدن . از تنها موندن . ... خدایا تو تا حالا خیلی بهم کمک کردی . ازت ممنونم .....
مامان جون فقط یه چیز ازت میخوام . خوب باش ... همین . من واقعا دوست دارم و تنها آرزوم خوشبختی تو . اگه یه روزی این نوشته ها روخوندی چه من بودم چه نبودم سعی کن آدم خوبی باشی . خوب بودن یعنی همه چیز .