برف
دوباره سلام
بعد از تولد امیر تو تا ساعت 4 صبح بیدار بودی و من هم کم و بیش میخوابیدم و بیدار میشدم .
خلاصه ساعت 5 صبح جمعه 4 آذر بود که بابا امیر بیدار شد که بره سر کار و من رو بیدار کرد و
گفت که برف اومده . من هم از پنجره نگاه کردم و دیدم تقریبا خیلی برف اومده . ولی تو خواب
بودی . ساعت 10 صبح بیدار شدی . اوردمت بهت برف رو نشون دادم ولی تو گیج خواب بودی
و گفتی بریم بخوابیم . خوابیدیم تا ساعت 12:30 دقیقه ....
وقتی بیدار شدی بهت برف رو نشون دادم و تو یه لبخند زدی و گفتی برف ....
خلاصه یه کم برات برف آوردم توی خونه تا باهاش بازی کنی :
غروب ما رفتیم خونه مانی نی و شب رو اونجا موندیم . فقط من و تو . امیر موند خونه ! تنها
این هم تو با چکمه بابا جونی . به قول خودت کفشهای آقا غوله :
از دست این خاله های بی لیاقتت هم خیلی عصبانی هستم . چون یه دونه عکس هم از تو
نگرفتن در حال برف بازی . من هم که خونه نبودم صبح رفتم و غروب برگشتم . اسم
خودشون رو هم گذاشتن عکاس و طراح . یه دونه عکس هم با برف نداری ... امیدوارم تا
فردا برفهای خونه مانی نی آب نشه تا خودم ازت عکس بگیرم ...
دوست دارم . راستی یه لنگ شلوارت هم تموم شد . هنر کردم نه ؟!!