منتظر...
سلام عشق من
الان مامان زنگ زد و گوشي رو داد به تو ... بهم گفتي مامان برات گل كندم ! مامان گفت رفتي يه
عالمه گل برام چيدي و نشستي دم در تا من بيام ! الهي برات بميرم .
چند روز هست كه خيلي لجباز شدي و تا يه اسباب بازي ميبيني همش گريه ميكني و اون رو ميخواي
بعدش هم هرچي از كلاس زبان ميپرسم كه چي ياد گرفتي ، ميگي هيچي و اصلا درس هات رو نميخوني
يه مدل لباس رو ميپوشي ( شلوار بلند ) شلوارك هات رو نميپوشي و همش گريه ميكني ...
من هم ديگه تصميم گرفتم يه مدت سخت گيري كنم و به گريه ها و بهانه گيري هاي تو اهميت ندم !
براي خودم هم سخت ولي فكر كنم لازم هست ، البته اگه ديگران بزارن !
ديشب رفتيم بيرون باز اسباب بازي ديدي و لج گرفتي ! ولي من برات نخريدم . گفتم فقط روز تولدت
اسباب بازي ميخريم . همش بهم ميگفتي مامان فردا برام تولد بگير !
ديشب تا گفتم كمرم درد ميكنه اومدي برام ماليدي ! بعدش رفتي برام آب آوردي .
بايد طاقت بيارم و كوتاه نيام وگرنه در اينده غير قابل كنترل ميشي ! من رو ببخش ولي اين فقط براي
آينده تو هست ، چيزي كه تو ، الان ازش سر در نمياري !