رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

unforgettable moments

دوباره تب ...

سلام عشق من ! فردا بايد بري پيش دبستان . از ديشب دوباره تب كردي . فكر كنم از من گرفتي . اينجا هوا باروني هست و يه كم سرد . خدا كنه زود تر خوب بشي و ديگه سرما نخوري . من هم بايد بيشتر مراقب باشم كه سرما نخورم . رهام جونم دوستت دارم . دلم برات تنگ شد....   ...
30 شهريور 1393

لوازم پيش دبستان

سلام عشق من امروز رفتيم لوازم پيش دبستانت رو تحويل داديم . هفته ديگه دوشنبه بايد بري پيش دبستان . ديشب از دفتر و مدادهات عكس گرفتم . همين يه ذره خرت و پرت 180 تومن شد . اميدوارم كه به خوشي و سلامتي از وسايلت استفاده كني و حسابي درس بخوني تا مثل من حسرت روزهاي گذشته رو نخوري .... اين دفتر نقاشي هم با عكس خودت درست كردم . جلد پشتش هم اينطوريه : كه نقاشي خودت هست . اين هم يه عكس از شورت جديد كه خودت انتخاب كردي خيلي بامزه هست : كه البته ربطي به لوازم مدرسه نداره ..... ...
26 شهريور 1393

تب

سلام عشق من ديشب خيلي تنت داغ بود . نميدونم من خنگ چرا فكر ميكردم طبيعي ؟!!! تا اينكه درجه گذاشتم ديدم نزديك 39 هستي ! الهي برات بميرم . با همون وضع تمرينات رياضي رو هم حل كردي .... بهت اموكسي كلاو دادم چون دماغت چركي بود . استامينوفن هم دادم و تا حدود ساعت 3  پاشويه كردم تا تنت خنك شد . امروز مهد كودك نرفتي .... امشب وسايل پيش دبستانت  رو عكس ميگيرم و سه شنبه بايد ببريم تحويل بديم . كلي وسيله خريديم . راستي لباس پاييزي هم خريديم . اين روزها خيلي سرم شلوغ . اصلا وقت نميكنم به تو برسم . اميدوارم اين مشكلات به زودي حل بشه . برام دعا كن . يه فكرهايي توسرم هست اگه عملي بشه ديگه راحت ميشيم .... ...
23 شهريور 1393

خدایا شکرت ...

سلام عشق من یکشنبه ... ساعت ۸:۱۸  تو رو با خودشون بردن . تو اصلا گریه نکردی .فقط برگشتی و یک لحظه من رو نگاه کردی که بدجوری دیوونه شدم. خلاصه تا ساعت ۸:۴۸ که در اسانسور باز شد و دیدم اومدی بیرون .خوابیده بودی . تا گذاشتنت روی تخت بیدار شدی و گریه میکردی . همش میگفتی بغلم کن ! بریم خونه . میگفتی گلوم درد میکنه خلاصه بعد از دو تا سرم و مسکن همش میخوابیدی و وقتی بیدار میشدی میگفتی برام قصه بگو. خلاصه تا ساعت ۵ اونجا بودیم تا دکتر اومد و دیگه ترخیص شدی .الان هم حالت خوب و داری کارتون نگاه میکنی... خدایا میدونم که این دعای من هیچوقت مستجاب نمیشه ولی میگم :  هیچ بچه ای مریض نشه اگر هم میشه درمانی براش باشه ... چقدر سخت هم ب...
28 مرداد 1393

اتاق عمل

تو الان توی اتاق عمل هستی...مامان جون همینطور ی اشکام میریزه و منتظرم این در لعنتی باز شه و تو صحیح و سالم بیای پیشم ... منتظرتم....
26 مرداد 1393

امشب و فردا ...

سلام عشق من ! امشب و فردا  تا وقتي كه تو عمل كني بدترين لحظه هاي عمرم خواهد بود  . خيلي استرس دارم . خيلي ميترسم تا تو بري  و برگردي براي من يه عمر ميگذره . اميدوارم بتونم خودم رو كنترل كنم و گريه نكنم تا تو روحيه داشته باشي خدا كمكم كن .........   ...
25 مرداد 1393

دريا

سلام عشق من ! بالاخره ما تونستيم جمعه بريم دريا . البته با اون امير بداخلاق !  من دوربين و گوشيم رو جا گذاشتم و نتونستم هيچ عكسي بگيرم . خيلي حيف شد . تو خيلي ذوق داشتي و كلي با هم رفتيم اون ته دريا و بازي كرديم . بعدش دوستم م‍ژگان هم اونجا بود و خيلي خوب شد كه تونستي با آروين بازي كني ... يه قلعه شني خوشگل هم برات درست كردم ولي خب حيف كه دوربين نداشتم ... اگه بشه ميخوايم اين جمعه هم بريم البته بدون امير ! ديروز غروب اومدم خونه ديدم روي ميز آينه يه تيكه مو بريده شده ريخته . اولش متوجه نشدم ولي فكر كردم ديدم موي خاله ها نيست چون رنگ نشده بود!  بعدش ديدم واي... توي كشو روي لباسها هم پر م...
20 مرداد 1393

عمل جراحي ...

سلام عشق من ! اين روزها خيلي درگيرم . با خودم ، اينكه به خاطر لوزه سوم  بايد عمل بشي و من خيلي ميترسم . بخاطر اينكه توي اين مملكت خراب شده هيچ چيزي سر جاي خودش نيست و كسي كارش رو درست انجام نميده و ميترسم كه براي رهايي از اين تنفس با دهان و خرخر شبانه و عفونتهاي مكرر بيني و سينوس دچار گرفتاري هاي بزرگتري بشيم ... البته من هميشه ميترسم از همه چيز و متاسفانه بايد بگم  توي اين زمينه و تمام گرفتاريها تنها هستم و روي امير به عنوان هيچ چيز نه پدر و نه شوهر نميشه حساب كرد . هم براي خودم متاسفم و هم براي تو .... ...
16 مرداد 1393

منتظر...

سلام عشق من الان مامان زنگ زد و گوشي رو داد به تو ... بهم گفتي مامان برات گل كندم ! مامان گفت رفتي يه عالمه گل برام چيدي و نشستي دم در تا من بيام !‌ الهي برات بميرم . چند روز هست كه خيلي لجباز شدي و تا يه اسباب بازي ميبيني همش گريه ميكني و اون رو ميخواي بعدش هم هرچي از كلاس زبان ميپرسم كه چي ياد گرفتي ، ميگي هيچي و اصلا درس هات رو نميخوني يه مدل لباس رو ميپوشي ( شلوار بلند ) شلوارك هات رو نميپوشي و همش گريه ميكني ... من هم ديگه تصميم گرفتم يه مدت سخت گيري كنم و به گريه ها و بهانه گيري هاي تو اهميت ندم ! براي خودم هم سخت ولي فكر كنم لازم هست ، البته اگه ديگران بزارن ! ديشب رفتيم بيرون باز ...
6 مرداد 1393